سلام به همه ی دوستای گلم.
بعد از یه غیبت حدودا یک ماهه برگشتم.اونقدرها بهم خوش نگذشت ولی از یه نظرایی هم خوب بود.چون چیزای تازه ای درباره زندگی یاد گرفتم و چهره ی واقعی بعضی ها هم برام آشکار شد.
قبول دارین که هرکاری که انسان انجام میده برای درست انجام دادن باید قوائد و نکته های خاص خودش رو بلد باشه تا دچار مشکل نشه.مهمترین کاری که همه ی ما درحال انجام دادن اون هستیم زندگی کردنه.واضحه که اگه راه و روش زندگی کردن و درست رفتار کردن با دیگران رو بلد نباشیم هیچوقت آرامش نداریم.این نکته ها و روش ها رو هم یا خودمون یاد میگیریم یا از تجربه های دیگران استفاده میکنیم.
یکی از همین نکاتی که یاد گرفتم اینه که همیشه راستگو و روراست باشم.اینطوری ممکنه دوستی برام نمونه ولی دشمن هم پیدا نمیکنم چون مردم دور و برم همیشه میدونن که چجور آدمی هستم.
من همیشه آدمی بودم که یا در آینده سیر میکردم یا در گذشته.همیشه هم از ترس فردا و حسرت دیروز غمگین بودم و هزاران هزار متهم و مقصر برای کارهای خودم پیدا میکردم و میدونم که خیلی ها هم مثل من هستن.اما واقعا اینطور زندگی چیزی جز از دست دادن زندگی نیست.نباید زمان حال رو از دست داد.گذشته که رفته و کاریش هم نمیشه کرد.آینده هم که هنوز نیومده..پس دو دستی الان رو بچسب.
اجازه ندید هرکسی به هر دلیلی هویت شما رو عوض کنه.یادتون باشه از شما با همین اخلاق و طرز فکر فقط یکی توی دنیا هست و اونم خود شما هستید.پس هرکسی اگه ادعای دوست داشتن شما رو میکنه باید شمارو همونطوری که هستید دوست داشته باشه نه اینکه مثل عروسک اونجوری که خودش میخواد شمارو عوض کنه و بعد دوستتون داشته باشه.
فکر میکنم خیلی طولانی شد ولی فقط میخواستم چیزهایی که خودم تجربه کردم و بهشون پی بردم رو بهتون بگم شاید کمکتون کرد.ممنون که تا آخر خوندید. تا آپ بعدی بای بای...
خدایا...تنها تو می دانی که چه بر من گذشته.تنها تو باخبری که چه اشتباهاتی صورت گرفته . اما تو تمام آن ها را پوشاندی و کسی با خبر نیست جز من و تو... میخواهم در این دریای لطف غرق شوم ای مهربانم...دیگر به خود آمدم و راه زیستن را پیدا کرده ام...دیگر لازم نیست چیزی پوشانده شود.اگر لازم باشد اعتراف می کنم و دیگر مهم نیست کسی چه بگوید.چون میدانم دیگر از این پس اینگونه نیست.
پروردگارا...تو را هر دم صدا می زنم...میخواهم تنها با تو باشم.از تو می خواهم مرا از سراب های زیبا در امان نگه داری.زیرا صبر من یاری نمی کند.تازه فهمیده ام که تو برای من کافی هستی.کسی را نمیخواهم.
سلام دوستان..اول از همه ولادت امام محمد تقی (ع) که فرداس پیشاپیش تبریک میگم. در ادامه ازتون میخوام که به ادامه مطلب برید چون زندگی نامه ی این امام رو براتون گذاشتم و همینطور میخوام که سوالی رو که در انتهای مطلب پرسیدم اگه ممکنه جواب بدید.ممنون
پس به ادامه مطلب برید...
ادامه مطلب...
برای دیدن و دانلود والپیپر از لینک زیر استفاده کنید
خدایا... آنقدر از خود و دیگران میترسم که نمیتوانم دنیا را صاف ببینم... آنقدر گرگ های نقاب زده دیده ام که نمیتوانم به هیجکس اعتماد کنم...به من گفته بودند نیمه ی پر لیوان را ببین افسوس که نیمه ی پری در کار نبود و ما تنها به یک خالی دل بسته بودیم...لیوانی خالی که پر است از بی وجدانی و نفرت و ظلم...
هرروز دلم ترکی برمیدارد بخاطر این همه بدی...میدانم که میبینی و میدانم که میدانی...و تویی ارامش دهنده ام در این روزها...و اگر یاد تو نبود چگونه میتوانستم دوام اورم از خود؟...پس خدای من..مهربان من...مرا در این میدان جنگ تنها نگذار و رهایم نکن تا من نیز یکی از همین درندگان شوم.
عشق ماندگار نیست ... ولی ماندگار عشق است
کاشکی نمیدیدم تورو...کاشکی چشام کور میشد
تااین همه غصه و غم از دل تو دور میشد
من که به جز غصه واست...هدیه نیاورده بودم
کاش از همون روز سیاه پای چشات مرده بودم
ببخش و بگذر از دلم...بذار فراموش بشم
نوری نداشتم واسه تو..بهتره خاموش بشم
اما نباید که از این زندگی دلگیر بشی
اگرچه زندگی نذاشت...به پای هم پیر بشیم
اگه دلت مثل من...گرفت منو خبر کن
بغض گره خوردتو وا کن و گریه سر کن
بذار بسوزم از تو...تو دل این سیاهی
از تو که بی گلایه هنوز رفیق راهی
بی تو به دست کی بدم...این دل پاره پاره رو
کجا فراموش کنم...این شب بی ستاره رو
از عاشقی دلم پره...محاله گمراه بشم
محاله بعد از تو بخوام...بازم خاطرخواه بشم
جدا شدم از تو و غم...به غربت دلم زده
تو هم سفر کن و برو...از این غروب غم زده
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد.
شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
منو حالا نوازش کن ... که این فرصت نره از دست
شاید این اخرین باره ... که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن ... همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید ... به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق بود ... تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش ... اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم رفتن ... تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم ... میدونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی ... که از این زندگی خستم
کنارت اونقدر ارومم ... که از مرگ هم نمیترسم
تنم سرده ولی انگار ... تو دستای تو اتیشه
خودت پلکامو میبندی ... و این قصه تموم میشه
خیلی زود اتفاق افتاد...خیلی...اخه چرا؟تو که هنوز خیلی جا داشتی.شاید هم ما لیاقت داشتن تورو نداشتیم.
راستی یه خبر! چند روز پیش روزت بود.همه در تکاپو بودن که برای فرشته های زندگیشون چیکار کنن و چی بخرن.اما برای من و کسایی که مثل من هستن اون روز با همه روزای دیگه هیچ فرقی نداشت.
بعضی وقت ها فکر میکنم که اصلا نبودی...احساس میکنم رویای کوتاهی بودی که وقتی بیدار شدم دیدم فقط و فقط یه رویا بود و حالا نیست.ای کاش این رویا همیشگی بود هرچند قبول دارم که اگه بودی قدرتو نمیدونستیم.خدایا ازت میخوام اون یکی فرشته مو ازم نگیری.میدونم که تو هر دری ببندی هزارتا در دیگرو باز میکنی.فقط امیدوارم اون عزیزمو ازم نگیری.بابا جونم خیلی دوستت دارم.
ولی مامانی...چرا وقتی به خوابم میای حرفای عجیب میزنی؟دیگه کم کم داره باورم میشه ها...یعنی ممکنه؟؟؟ نه نه اینا همش یه خوابه.ولی اخه چند بار این حرف رو میزنی؟ خداجون تو کمکم کن.باید چیکار کنم؟ معلومه که به هرکی بگم اون مدام میاد به خوابم و میگه من زندم..نمردم..میگن بیچاره دختره دیوونه شده.
خواب اخرمو خوب یادمه.خواب نبود...یه رویای شیرین بود.چادرت همون بو رو میداد وقتی بغلت کردم.چقدر دلچسب بود.اما بعدش چی؟اون حرفت؟اگه راست باشه چی؟وای خدایا باید چیکار کنم؟؟؟
پی نوشت:یه خواب ساده بود مگه نه؟